بیشعوری!!

ساخت وبلاگ

یه پیرزنی اونطرف سال اومد مزون و شروع کرد قربون صدقم رفتن که از چهرت معلومه آدم ساده ای هستی، هیچی به دلت نیست و مهرت به دلم نشست و کلی داستان دیگه، بعد شروع کرد به تعریف داستان زندگیش و گفت یه نوه ی سه ماهه داره که یه کلیه نداره اون یکیشم خرابه، دخترم میره مشهد برای درمانش دامادمم کارگره و پاش شکسته و خونه نشین شده فعلا پس من باید کمکش میکردم، آدرس خونشون رو گرفتم و گفتم مدارک پزشکی نوه رو بیار ببینیم چیکار میشه کرد، مدارک و آورد؛ بچه ۳ سالش بود با یک کلیه ی سالم و ا‌ون یکی طول درمان داشت و مادرزادی بود مشکلش؛ به شوهرخاله نشون دادم و گفت مسئله ی حادی نیست حتی خیلیها با یک کلیه دارن زندگی میکنن پس ...

خلاصه به خانمه گفتم صدو اندی پول براش جمع کرده بودم صد تومنش و دادم و گفتم نگران نباشه چون داره روند درمانش طی میشه کلی دعا کرد و رفت؛ دفعه ی بعد اومد گفت نوم شیرخشک نداره، بنظرم رسید این دیگه گداییه،!! چون هر دفعه که میومد یه پلاستیک از لباس تا نون و چیزهای دیگه دستش بود که میگفت فلانی ها بهم دادن برای کمک؛ اینم گفته بود که من این حرفهارو فقط به تو میزنم جای دیگه نمیگم، یبار که اومد دوست آرایشگرم مزون بود و گفت این آرایشگاهم اومده بود همین حرفهارو میزد، دیدم دروغگو هم هست اینه که دیگه بهش کمک ندادم و سعی میکردم خیلی مزون نمونه

تا اینکه بعد از چند ماه امروز اومد مزون و همون داستان نداری و گرفتاری و ... تهش پول بدلی شیر خشک بچش منم ده تومن دادم و امیدوار بودم پاشه بره که شروع کرد از زندگی پسرش گفتن که عروسش بداخلاقه و پسرم دوس داره طلاقش بده و یه دختر خوب بگیره!! شک نکن که اون دختر خوبا من بودم

بعد از پسر برادرش گفت که مهندسه و به این پیرزن بی دندون سپرده واسش دختر خوب پیدا کنه، دیگه زهرا جان خودت که میدونی دختر تو این شهر زیاده ولی من تو رو خیلی دوست دارم، خیلی خاکی هستی مثل خودمون میمونی حالا فکراتو بکن ... من فقط خندیدم و تهش ازش تشکر کردم، پاشد که بره دستهاشو گرفت رو به آسمون گفت امیدوارم که قسمت خودمون بشی اگه نه یجای خوب قسمتت بشه!!! بهش گفتم امیدوار نباش حاج خانم و راهیش کردم که بره ....

وقتی رفت منم رو به آسمون به خدا گفتم دستت درد نکنه .... !!!

بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 137 تاريخ : جمعه 11 آبان 1397 ساعت: 2:14