وسط دهه ی سوم زندگی

ساخت وبلاگ

فاطمه و شادی اومدن با کادو و گل و شمع و شیرینی، بچه ها شمع و روشن کردن، قبل از اینکه بگن فوتش کن گوشیم زنگ خورد مامان بود گفت بابا سرگیجش بیشتر شده، از صبح شروع شده بود ما احتمال دادیم برای فشار که نبود! مامان گفت بچه ها اینجان بیا پیششون باش تا من با بابا برم، گفتم باش اومدم شمع روشن مونده بود برای سلامتی بابا و همه ی مامان باباها فوت کردم و رفتم و زنگ زدم اورژانس ...ورودم به ۳۵ سالگی تو بیمارستان بود، در واقع از شبش که اورژانس بودیم تا ۴ روز بعدش که صد در صد احتمال عفونت گوش و همون شب رد کردن و گفتن از مغز! فردا صبحش از ترس بود از کم اوردن یا هر چیزی که بود بلند بلند گریه میکردم تو دفتر که من دیگه طاقت ندارم، نمیکشم اگه چیزی باشه ...

به گل ماهی نگفتم که اورژانسیم تا وضعیت بابا ثابت و بهتر بشه بعد اگه لازم شد بگم، زنگ زد تولدمو تبریک بگه گفت کجایی نه خونه ای نه دفتر؟ گفتم زیر سایت ...کلی هم گپ و خنده تا ۵شنبه که میان خونه ی ما صبح بهش زنگ زدم که بابا یکم سرگیجه داشت اومدیم برای عکس و آزمایش خیالت راحت جواب نصفشم اومده چیزی نیست، بقیه خواهریا هم که در جریان بودن ولی گل ماهی هم سوگلی باباست هم اینکه یاس و شیر میده نیاز به مراقبت داره خودشم 

همون روزم که اومد بیمارستان دقیقا همزمان شد با اذیت بودن بابا سر بی نظم و بی مسئولیتی های بیمارستانیها، پریدم جلو در توضیح بدم که چرا بابا بی حاله ولی خب دیر شد انگار گل ماهی تا بابارو دید زد زیر گریه، فکر کنم برای اولین بار بود که تو جمع نتونست خودشو کنترل کنه، از اتاق رفتیم بیرون بغلش کردمو آرومش کردم؛ اومدیم داخل نوبت فاطی شد! انگار هممون کم طاقت تر از قبل شدیم باز آبجی خانم و بغل کردم تحمل گریه هاشون خیلی سخته واقعا ... چقدر هم که عشقن ... 

خلاصه که شکر خدا چیز حادی نبود، گرفتگی رگ گردن و سر تشخیص داد دکتر؛ بردم به یه دکتر دیگه هم نشون دادم که اونم همینو گفت و خیالمون راحت شد به نوعی ، شکر خدا بخیر گذشت و برگشتیم خونه 

آغاز عجیبی رو داشتم! خیلی عجیب ...

 

بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 12:56