بی ردپا ...

ساخت وبلاگ
موهای سفیدم داره بیشتر میشه، هر وقت تو آینه می بینم حس خوبی دارم، در واقع دوسش دارم نگران این مدل بزرگ شدنها نیستم!اینم یه مرحله است که اتفاقا برام خوشایند و آغشته به رنج ...تو دفترم روز خوبی رو شروع کردم، صبح زود با حال خوب ... ولی الان دلم میخواد برم بخوابم!بعد از ناهار زودی اومدم که بیمه نامه هارو ثبت کنم ولی هیچ کاری نکردم،دلم میخواد هیچ کاری نکنم برم دراز بکشم فقطچرا انقدر مدلم بادکنکی شده فسم در میاد جوری وا میرم که انگار از اول خوب نبودم!یه جای اساسی از درونم داره میلنگه که پیداش نکردم، میدونم وقتی میچسبم به کار روبراه ترم همین خودش میشه نیروی محرکم ولی هر دوره یه شروع تازه میشه،شروع میکنم خوب پیش میرم بعد یهو یه عامل اثرات روحی سابق و برمیگردونه! اینو باید پیدا کنم، حل کنم، حل بشم ... ( شعار گونه بود ) نویسنده : من ; ساعت 17:43 روز دوشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۲ دسته بندی : بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 12 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 14:09

شب بیست و یکم تو حرم امام رضای جان یه حسی بهم غالب شد،یادمه که سالها پیش هم همچین حسی رو تجربه کرده بودم منتها اون زمان یه حال هیجانی ای داشت انگار! الان ولی مدلش فرق داشت! یه اطمینانی تهش بود یه آرامش خاطر ...اینکه سال دیگه این موقع نخواهم بود ...دلیل اینکه اینجا می‌نویسم هم اینه که ثبتش کرده باشم و یکی ازش باخبر باشه، اگر اتفاق افتاد بدونن که امادگیشو داشتم اگرم اتفاق نیفتاد سعی کردم یک سال و با کیفیت بهتری زندگی کنم طبق عهدی که با خودم بستم و امیدوارم که زهرای رنجور رخت بربکنه ازین تن و بتونم کیفیت و سوار کنم به زندگیم ... معنوی و مالی و ... همه جوره ...از خدا خواستم مرگ من باعث درد عزیزانم نشه، راحت اتفاق بیوفته، هر زمان که مقدر بود ...آمین ... نویسنده : من ; ساعت 12:21 روز جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ دسته بندی : بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 22:38

هر چی که نوشتم پرید!تهش این بود که حال مادر جون خوب نیست ... و این روزها ممکن برای من و مامان سخت‌تر از بقیه باشه ، چون داره خیلی از روزها و خاطرات تلخ رو برامون تداعی می‌کنه ...حرفم این بود که هیچکس حواسش به مامان نیست که چقدر این روزها می‌تونه براش سخت و سنگین باشهمامان رفت تو آشپزخونه و منم تو پذیرایی خونه ی باباعلی اینا نصف شب گریه کردیم، هر دو بی صدا ...شبهارو قراره اینجا باشیم به خواست مامان، من گاهی میام و‌گاهی نهفردا هم می‌خوام دوباره مادرجون و ببرن بیمارستان، خودش دوست نداره! منم همینطور ... اونجا قرار نیست اتفاق خاصی بیوفتهخدایا خودت کمک کن ... نویسنده : من ; ساعت 0:51 روز دوشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۲ دسته بندی : بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 0:16

من گم شدم ...تو وضعیتی از ابهامات و غم و بی حوصلگی عجیبی فرو رفتم که حتی توان دیدن پاییز و ازم گرفته! پارسال پاییز در نبود بابا وقتی داشتم از نوری که افتاده بود پای پنجره اتاق کیف میکردم و ذهنمو درگیر کرده بودم به سوژه های عکس پاییزی به این فکر میکردم اگه یه روز بیاد و من نتونم برم سراغ دکور و عکس و پاییز اون روز من مردم ... آبان داره تموم میشه و این روزها من مردم ...در این که هر چی بیشتر میگذره از نبود بابا اوضاع داره سخت تر و رنجورتر میشه شکی نیست،ولی اینکه پارسال تونستم از پسش بربیام و امسال نتونم از پس زندگی بر بیام عرصه رو بهم تنگ تر میکنه ...حالا انگار نوبت من که کنار گل ماهی تو خودم فرو برم و هیچ نیرویی از جانب زهرا نتونه به کمکش بیاد ... هفته ی پیش هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که تور جنگل و برم نتونستم! نرفتم! با خودم عهد می بندم و خودم عهدمو زیر پا میذارم و این چرخه دائما داره تکرار میشه ... نویسنده : من ; ساعت 11:45 روز دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱ دسته بندی : بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 63 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 12:25

روزهای قبل از محرم شکر خدا روزهای بهتری بود نسبت به سالهای کرونایی که گذشت بر هممون ، سفارشها بهتر و بیشتر شد و منم تا حدودی تونستم خودمو تو کار بازیابی کنم،دکورهای جدید و گل آرایی جدیدتریه روز که اجرا داشتم گل ماهی همه رو دعوت کرده بود باغ مجن، فاطی زنگ زد گفت بیا تو هم ،گفتم کسی نیست سوارش کنم که تنها نیام گفت نه همه اومدن تو هم بیا خودت ، میتونی ... و رفتم، درسته که مسافتش 35 کیلومتر بیشتر نبود ولی من تا حالا تو جاده تنها نبودم و اینکه جاده ی محلی و شلوغ و از یه جایی هم عرضش کم و دو طرفه میشد ، حقیقتا ترسیده بودم و با اینکه تو جاده بودم هنوزم مردد که ادامه بدم یا نه ...!!یهو بابایی رو صندلی کنارم دیدم ... گفت برو نترس ...... به بعدش ندایی بود انگار که گفت هشتاد تا بیشتر نرو ...و من رفتم ...با دل قرص ...حاج آقا کنارم بود و این مرا بس ...اولین دیدارمون هم همون خوابی بود که بابایی زنده شده بود و برگشته بود من میخواستم از کارهای مزرعه بپرسم گفتم الان بابا ناراحت میشه پیش خودش فکر میکنه من ترسیدم که دوباره قراره بابا برگرده، نپرسیدم، بابا خواست بیاد داخل یه ماچ گنده از لپش کردم و تموم ... اونقدر اون بوس بهم چسبید که همیشه میرم پیش بابا همون لپ و تو عکس می بوسم نویسنده : من ; ساعت 10:10 روز سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ دسته بندی : بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 76 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 11:49

فکر میکنم ازون وقتهاست که باید بنویسم تا شاید اثر کرد! و امیدوارم که موثر باشه ...از اواخر دی ماه دوباره بابا بی حوصله شد! ازون مدلها که قبلا شده بود، سر مراسم فائزه و قبل و بعد ترش! یکم نگران شدم ولی گفتم شاید از وضعیت کرونا باشه و اینکه بیرون نمیرنشبها به پوست بابا دقت میکردم با خودم درگیر بودم که داره رو به زردی میره یا نه! بعد هی به این نتیجه میرسیدم که نه! اوکی همه چییه شب میرفتم خونه با فهیمه صحبت میکردم وا رفته بود بالاخره حرف زد و گفت رنگ صورت بابا داره برمیگرده گفتم نه من همین دیشب داشتم دقت میکردم برای نوره که اینجوری دیده میشه، رسیدم خونه نگاه کردم دیدم که ای وای من چقدر واضح خودشو نشون داد یعنی در عرض کمتر از سه روز که مردد بودم یهو زد بیرون انگارفهیه نوبت دکتر گرفت ،برای 4شنبه نوبت دادن و سه شنبه ی هفته ی بعدش جواب آز اومد، یسری فاکتورها که ازش سر در نیاوردم بالا بود فرستادم برای رضا نشون داد به دکترشونو گفت آنزیم های کبدی ...به توصیه ی آقا رضا منتظر جواب سیتی نموندم و فرداش رفتم پیش سلامی ( دکتر بابا ) گفت متاسفانه بیماری برگشته ...روزی که رفتیم و آزمایش و سیتی نوشت برامون گفت ظاهرا که همه چی خوبه، ما هم امیدوار بودیم که برای مجاری صفراوی باشه، نه که قبلا بابا رو مجاری استند گذاشته بود گفتم احتمالا استند افتاده و دوباره گیر کردهولی اونشب تو مطبش همه چی دوباره ریخت بهم ... پرسیدم باید چیکار کنم؟ گفت دستور بستری مینویسم برو بیمارستان نوبت بگیرتو راه تلفنی به بابا گفتم، میخواستم حضوری برم ولی نشد خودشون زنگ زده بودن دیگه گفتم که آماده بشن کم کم ...برای جمعه نوبت دادن، و ما باز هم توکل به خدا و نظر امام رضا دوباره درمان و شروع کردیم،پونزده روز گذشت تا به تزریق رسیدی بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:04

فکرشم نمیکردم که تا این حد ننوشته باشم و نبوده باشم اینجا! همش تو ذهنم بود که امسال نوشتم! شایدم نوشته بودمو پستش نکردمآخرین حرفها مربوط به اسفند 99 بود و الان اواخر دی ماه 1400 نفرین شده است ...حرف داشتم... ولی پرید انگار! احتمالا همینقدر پرت و پلا رو هم پستش کنمدی ماه 1400 من شدم 37 ساله و بابا وقتی 67 سالشون بود رفتن... 67 سال و سه ماه و دو روز، شاید منم وقتی 37 سال و سه ماهم بشه اتفاقی در انتظارم باشهروزی که رفتم ثبت احوال کارت ملی بابا رو بگیرم از دفتر خدماتی زنگ زدن که کارت ملیت اومده! برای بابا منقضی شد و برای من ارسال ... حس بدی بود ولی تو ذهنم همش این موضوع میچرخید که بابا داره نشونه ای میفرسته برام! چی بود ولی نمیدونم! شاید مسئولیتی که حالا به بعدش داشتم و دارم ...و از همه بدترش ... شنبه ی نحصی که از بیمارستان زنگ زده بودن و ... و تولد امسالم که از قضا شنبه بود! نمیدونم تهش قراره به چیزیم برسم یا نه ولی این اتفاقها بی حکمت نیست به نظرمبرای شروع در همین حد بس برام! انگار بیشترشو نمیکشم، تو دفترم و بخوامم نمیتونم زار بزنم پس همینجا پایان میدم به تحلیل های بیشتر نویسنده : من ; ساعت 18:12 روز سه شنبه ۲۱ دی ۱۴۰۰ دسته بندی : بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:04

با بابا بحث میکردیم که این هواپیما یه چیزی بهش اصابت کرده حالا موشک یا هر چیز اینچنین! بابا اصرار داشتن که نه تو چرا همچین افکاری داری وقتی میگن نقص فنی بوده! ادامه دادیم یکم که بابا وقتی هواپیما پودر بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 95 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 12:56

فاطمه و شادی اومدن با کادو و گل و شمع و شیرینی، بچه ها شمع و روشن کردن، قبل از اینکه بگن فوتش کن گوشیم زنگ خورد مامان بود گفت بابا سرگیجش بیشتر شده، از صبح شروع شده بود ما احتمال دادیم برای فشار که نب بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 12:56

سی و چهار سالگی ...شاید سخت ترین سال همین بود، پر التهاب ترین و پر استرس ترین ... شاید سی و چهار سالگی همون سنی بود که به از دست دادن فکر کردم، به نبودن ...سی و چهار سالگی رو قوی تر از هر سنی گذروندم بی ردپا ......ادامه مطلب
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:27