...

ساخت وبلاگ

فکر میکنم ازون وقتهاست که باید بنویسم تا شاید اثر کرد! و امیدوارم که موثر باشه ...

از اواخر دی ماه دوباره بابا بی حوصله شد! ازون مدلها که قبلا شده بود، سر مراسم فائزه و قبل و بعد ترش! یکم نگران شدم ولی گفتم شاید از وضعیت کرونا باشه و اینکه بیرون نمیرن

شبها به پوست بابا دقت میکردم با خودم درگیر بودم که داره رو به زردی میره یا نه! بعد هی به این نتیجه میرسیدم که نه! اوکی همه چی

یه شب میرفتم خونه با فهیمه صحبت میکردم وا رفته بود بالاخره حرف زد و گفت رنگ صورت بابا داره برمیگرده گفتم نه من همین دیشب داشتم دقت میکردم برای نوره که اینجوری دیده میشه، رسیدم خونه نگاه کردم دیدم که ای وای من چقدر واضح خودشو نشون داد یعنی در عرض کمتر از سه روز که مردد بودم یهو زد بیرون انگار

فهیه نوبت دکتر گرفت ،برای 4شنبه نوبت دادن و سه شنبه ی هفته ی بعدش جواب آز اومد، یسری فاکتورها که ازش سر در نیاوردم بالا بود فرستادم برای رضا نشون داد به دکترشونو گفت آنزیم های کبدی ...به توصیه ی آقا رضا منتظر جواب سیتی نموندم و فرداش رفتم پیش سلامی ( دکتر بابا ) گفت متاسفانه بیماری برگشته ...

روزی که رفتیم و آزمایش و سیتی نوشت برامون گفت ظاهرا که همه چی خوبه، ما هم امیدوار بودیم که برای مجاری صفراوی باشه، نه که قبلا بابا رو مجاری استند گذاشته بود گفتم احتمالا استند افتاده و دوباره گیر کرده

ولی اونشب تو مطبش همه چی دوباره ریخت بهم ... پرسیدم باید چیکار کنم؟ گفت دستور بستری مینویسم برو بیمارستان نوبت بگیر

تو راه تلفنی به بابا گفتم، میخواستم حضوری برم ولی نشد خودشون زنگ زده بودن دیگه گفتم که آماده بشن کم کم ...

برای جمعه نوبت دادن، و ما باز هم توکل به خدا و نظر امام رضا دوباره درمان و شروع کردیم،پونزده روز گذشت تا به تزریق رسیدیم، جمعه ده بهمن اولین دوره ی شیمی درمانیمون شروع شد و تا فردا غروبش بیمارستان بودیم، یک بیمارستان جدید،یک فضای جدید با پرستارهای یک در میون جدید و اینبار یکم از داروی جدید!

و بد و سخت و پر از عوارض ... عوارض و بی حالی ایندفعه احساس میکنم بیشتره، از دهن تا گلوی بابا آفت زده به سختی چیزی میخوره، امشب میرم پیش سلامی برای نوبت بعدی و شرح احوال بابا بلکم دارویی بده برای زخمهای گلو

هنوز خودمو پیدا نکردم تو بیماری بابا، اینبار هنوز نتونستم قوی باشم، بودما خیلی زود وا رفتم تو همین هفته وا رفتم وقتی اذیت شدن بابا رو دوباره دیدم وا رفتم، وقتی گریم میگیره مثل شیر آبی میشم که پیچش شل شده و بند نمیاد،بند نمیاد که نمیاد ...

دارم فکر میکنم اگه اینارو روی کاغذ مینوشتمو میسوزوندمش شاید بهتر بود، شاید اثر بهتری داشت

یبار مامان گریمو دید خیلی ناراحتش شدم،گناه داره طفلکم اون خودش از هممون نازش بیشتره دورش بگردم باید ساپورتش کنم ولی هنوز به خودم مسلط نیستم،چی شد یهو مدیریت شرایط و از دست دادم؟ نمیدونم ...

فعلا کاری که از دستم براومده پریشب بود که به مناسبت روزش سعی کردم خوشحالش کنم مامان خوشگلمو ( با گل و شیرینی و کادوش که چیدم تو ظرف با ریسه ی نور و جنگولک بازی بردم بالا ) بابا قبل از شروع شیمی درمانی رفت بالا، گفت اینجا هواش بهتره، هر سه تامون بالاییم حالا، و خوشی های لحظه ای که هر کدوممون برای مامان آفریدیم جدا جدا ...

دیروزم عقد مرتضی عمه بود، 15 بهمن ، تایم عقد از طرف خونواده ی ما فقط مامان و بابا بودن که شب قبلش با عمه زهرا صحبت کردیم که بابا یکم سرماخورده تایم دقیق بگو که همون موقع بیان، چند دقیقه بعدش زنگ زد که نمیخواد بیای،بالاخره همون نفرایی که اونجا هستنم تعدادشون زیاده برای شما ، اون یکی عمه ( مامان دوماد ) زنگ زد به بابا گفت داداش سلامتیت برای ما از همه چی مهمتره، عقدو نیا ناهارم برات میفرستم شما استراحت کن

بعد از ناهار عمه زهرا اینا خواستن منو مامان و برسونن و یسرم به بابا بزنن، به عمه گفتم عمه بابا رودش نفخ کرده یکم زرد شده نگران نشی دیدیش ... گفتن همانا و اشک ریختن تو سکوت عمه هم یطرف ...

اینجوری شد که دیروز از خونواده ی بابا هم یکسری ها با خبر شدن، نگفتیم که مراسم شادیشون برگزار بشه و با ناراحتی و دلواپسی نباشه

شکر خدا به خوشی برگزار شد ...

واقعا ازون مدلها شد که باید تو دفتر خاطرات مینوشتم

خدا خودش باز هم بهمون رحم کنه و سلامتی بابا رو برگردونه... به هممون ...( الهی آمین )

نویسنده : من ; ساعت 11:0 روز پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹

دسته بندی :


بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:04