بحران یا نگرانی...

ساخت وبلاگ

هیچوقت به این سن فکر نکرده بودم به دهه ی سوم زندگی، دهه ای که وقتی بچه بودم بنظرم یه خانم ۳۰ ساله کلی عمر کرده بود و دیگه جوان نیست و ... همه ی انتظاری که از مامان میرفت تو اون سن و سال و راجع به دهه ی سوم زندگی داشتم

ولی این نیست، دهه ی سوم تازه اول راهی، اول راهی که بالاخره پیداش کردی و قراره توش جون بگیری و قد بکشی، اول راه زندگی ای به دور از هواس پرتیهای جوونی، جدی تر از قبل و شاید سرسخت تر و حساستر

دهه ی سوم و دوست داشتم حس خوبی داشتم بهش انگار بزرگ شدم، ولی اینروزا آمادگیشو ندارم که ۳۳ ساله بشم ...

بیهوده گذشت این یکسال؟؟ بزرگتر نشدم؟ غم بیشتری رو تجربه کردم؟ 

نمیدونم ...

جمعه با فاطمه رفتیم تئاتر، خانه ی آقای کرمی، یه متن تراژیک در قالب طنز بی وقفه خنده دار بود کارش ولی خنده ها فقط برای سالن بود و تموم، چیزی نبود که حالمو خوب کنه و انرژیش ادامه داشتع باشه، این جمعه هم به فاطمه گفتم بریم این یکی اسمش همیشگی ، یه روایت متفاوت از غم و شادی اینطور که خوندم

بناست کارهای عقب افتادمو تو این چند روز به سرانجام برسونم، میدونم ذهنم آزاد میشه ولی روحم نه! فعلا نه ...

اگه تنبلی نکنم صبح پاشم برم کوه خوبه انگار ازون موقع هاست که خودم باید به داد خودم برسم، و واقعیت اینه که هیچکسی بیشتر از خود آدم نمیتونه به خودش کمک کنه

پس تو غم نمون زهرا، میخواستم کل دفتر خاطراتمو بسوزونم ولی بعد تصمیم گرفتم قسمتهای خیلی خوبشو نگه دارمو بقیشو پاره کنمو بعدش بسوزونم

شاید لازم باشه که یه بخش از گذشته کلا نابود بشه، اینکارهارو انجام میدم تا ببینم حاصلش چی میشه

این غم پنهان و نمناک رهام میکنه یا نه ...

سبز باشی ...

نویسنده : من ; ساعت 20:31 روز دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶

دسته بندی :

بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 19:41