سال،نو...

ساخت وبلاگ

سلام
سال  نو خیلی مبارک...الهی بهترینها رخ  بده  کنار سلامتی و شادی برای همه.
بعد از یازده  سال  رضا اومد شاهرود! البته با   تدابیری که قبلش  چیده شد،به ظور  سکرت    من رفتم رو مخ الهه و  برنامه ریختم  که بیان و  خدارو  شکر جواب  داد!الهه  زن  رضاست  که خیلی تمیز باعث جدایی ماها از هم شده  بود!!و امیدوارم این  فرآیند  تموم شده باشه  و  یکم   ازمردانگی رضا   برگشته  باشه،عین دلتنگیاش...
رضا از لحظه لحظه ی بودنش  استفاده  کرد وعمیقا لذت برد،چسبیده  بود به بابا،میگفت انگار   بابامه...
عین  ما  که عموعلی برامون   مثل بابا بود
معرکه بود،بیشتر روزهاش  به زنده  کردن خاظرات  گذشت!  به  هزاران  خدابیامرزی به عموی خوشگلم،به شادی   گذشت  شکر  خدا...
رضا  تو بچگیاش همه ی  دخترهای بابا  و خواهرهای  خودشو  وحشتناک میزد یک سال ازمن بزرگتره،همه  رو  میزد  بجز  من!هیچوقت منو  نزد که بماند بهم هدیه هم  میداد! همشو   تو ضندوقچه نگه داشتم بهش نشون    دادم،یه  غم قریب  همه  ی  وجودشو گرفت  انگار...
ولی  واقعا  قدرت زن خیلی زیاده که  این  همه سال  تونست  رضا رو از تمام  خاظرات و بچگیاش و بابا  دور نگه داره،و شکر خدا ماهم بالاخره یه بخش از قدرتمون  بهمون ثابت  شد و تونستیم اومدنشون و نظاره گر باشیم،تهش شد  روزهای  خوش و خاظرات جدید  ...
بازنعمو و  حمید  و ملیحه اومدن،بچه ی آخرو اول  عموعلی ،5روزی که  بودن همشو رفتیم بیرون یه  چیزاییم از اخلاقاش  به چشمم اومد که  شاید ظبیعی  باشه برای همین واردش نمیشم
تهش بازم  خدارو شکر که  بابا  هم  حسابی کیف کرد  و  کلی  وقت  گذاشت با  رضا،عین  عین  پدری که مدتها از  پسرش دور  بوده،شبها   پیش هم  میخوابیدن  دهم هم  تولد بابا بود به رضا گفتمو براش    جشن  گرفتیم خیلی خوشحال  شدن  بخضوض که یادش هم نبود بابا،چسبید ...


یه اتفاق  جالبی   توهمین روزها  افتاد  که هرچی بیشتر  میگذره بیشتر داره  اذیتم  میکنه،یه  روز  که میرفتیم  مزرعه   دایی زنگ زد به گوشیمو با  مامان کار   داشت،مامان  تو  یه ماشین دیگه بود  و  دایی سپرد هروقت  رسیدین بگو  تا من تماس بگیرم! حتما  کار واجبی  بود که با این   همه عجله  باید  میگفت
بعد از دو روز مامان بهم گفت  که برای فائزه زنگ  زده بود  و برای  سجاد خواستگاری  کرد!!حالا این   آقا سجادش  2سال از فائزه  بزرگتره،از  سربازی  معاف شده   و  تو  مغازه ی دایی  پارچه فروشی داره  با داداشش،دانشگاهم   تا اونجا که میدونم  نرفته،همه ی اینا به کنار دلیل هول شدنشون  به گفته ی خودشون  اومدن  زنعمو  بوده   که    یوقت   برای   حمید نیومده  باشن!!! اونم  درین حد هول که نمیتونستن ضبر کنن  که   برگردیم خونه و  به گوشی  من زنگ  نزنه!!!!!!!!!!
مامان وفائزه مخالفن و عجیب اینکه بابا موافقه! و  واقعا امیدوارم   این موافق  بودن   تهش  نشه  گل  ماهی  و  ازدواج ازروی خواست پدر ،البته  فائز   با  ماها  فرق  داره  و  خداکنه  که  بابا  رضایت بده  به  نشدنش،چون  واقعا  گزینه  ی  مناسبی   نیست  و   سبک  زندگیامون و فازشون  و  فازمون  بهم  نمیخوره
این قسمت مهم  قضیه  است و  قسمت  فرعیش منم   که  13 سال  از فائزه  بزرگترم!!!  به  نظر  اتفاق جالبی نمیاد  تلفن زدنش  به گوشی من و تا  این حد ندید گرفتن یه آدمو
من اگه  کارم دوباره  جون بگیره هیچکدوم ازین اتفاقها  اذیتم   نمیکنه،خداجون لظفا  نظرکن  به هممون...
اولین نوروزی بود   که  هیچ سفارشی  نداشتم!الخیرو فی ما وقع ...


اوه  راستی اونظرف  سال با  پول  کارگریم پول اکرمو  دادم  و + عیدیش،با  پولهای عیدی  هم بدهیمو به   فاظی دادم    که فقظ موند50 تومنش، مثلا میخواستم با پولهای عیدی برم سفر!!!
ولی خب  سفرو حذفش   نمیکنم  چون شدیدا  بهش نیاز دارم،یه سفر کوتاه  با فاظمه و فهیمه (دوستام)   اینکه   کجا  باشه  رو  نمیدونیم ولی قراره تو همین یکی دوماه  برنامه  بذاریمو بریم    فقظ  مشکلم  اینجاست   که پول   ندارم  
به  امید روزهای  پرقدرت و پرخیرو برکت  ...
سبز باشی...
 

نویسنده : من ; ساعت 23:31 روز چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶

دسته بندی :


بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 112 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 11:46