روزی که کارو رها کردم

ساخت وبلاگ

یه روز از  فروردین  که   هیچوقت  دلم نمیخواد یادم  بیاد  چندم  بود،به  آنی  رنگ  زندگی  تغییر  کرد!کبود شد و پر از  بغض...
ضبح رفتم  پایین فهیمه با چشمهایی  پراز اشک اومد  دنبالمو  گفت   بابا  هیچی یادش  نمیاد...!!! با سرعت  رفتم پیش  بابا و پرسیدم بابا چیا یادتون  نمیاد! گفتن نمیدونم،پرسیدم اسم نوه ها  و دومادها یادتونه،شغل ماها یادتونه!
یادش بود خداروشکر،البته  با   تاخیرو  فکر  کردن
بازم پرسیدمو پرسیدم ...  فهمیدیم  که حافظه ی   کوتاه  مدتشون پریده!!دوییدم بالا و لپ  تاپ و  باز کردمو سرچ... خستگی،کم خوابی،تداخل قرضها،آلزایمرو.... هیچکدومش بجز خستگی نبود،مستاضل  شده   بودم نمیدونستم دقیقا باید   چیکار  کنم
فهیمه  هم نشسته بود و گریه میکرد،یه آن نفس کم  آوردم و  بعدش زدم  زیرگریه ...
رفتم ضورتمو شستمو  خودمو جمع کردم،یهو  از آقا رضا یادم  اومد بهش زنگ زدمو گفتم،اونم  خیلی هول کرد  گفت  الان  میرم  از دکترهای اینجا میپرسمو  خبر میدم،زود  خبر نداد
زنگ  زدم به  یه  دکتر آشنا  منشیش وضل نکرد
رضارو گرفتم گفت هیچی  نیست  برو ببین  از 100  تا  0 و میتونه معکوس بشمره؟؟ گفتم  اگه  نتونست؟دور از جونشون سکته اس؟؟؟   گفت ن بابا میتونه  تو برو بپرس
رفتم پرسیدم،همه ی زندگیم  با  تمرکز  همه رو  شمرد ... زنگ  زدم  دوباره  رضا گفت  خب خداروشکر  ببین حالا که  گفتی راستشو  بگو،دکتر احتمال سکته داده بود  که  نیست،برو فشارشو بگیر
فشار 17رو 14  بود،دوباره تلفن  زدم   به  دکتر  اینبار منشیش وضل کرد،خانم  دکتر  گفت سریع  یه  قرض فشار بده بعدم   خیلی  زود برید  پیش مغزو اعضاب،سکته است! گفتم   رد   کرده؟ گفت نننن هست هنوز
تمام مدت فهیمه داشت به  بابا میگفت  بریم  دکترو  بابا قبول نمیکردن،میگفت  یه دقیقه ضبر کن  ببینم چی شده
تو این فاضله ی تلفنها که  چند ساعتی  شد  فهیمه   رو  فرستادیم  خونه  پیش  بچه  ها،به  مامان و  بابا هم نگفتم  دکتر چی گفته،فقظ به بابا گفتم باید بریم  دکتر،متخضض الان   نیست بریم  بیمارستان علی رقم  مخالفتش زنگ  زدم  به علی که خیلی زود خودشو برسونه،سرراه  رفتم پیش خانم دکتر یه معرفی پزشکی نوشت و  رفتیم...
یادم اومد کی بود،فردای تولد  امام  علی،کلی  قسمش  دادم برای سلامتی بابا...رفتیم اورژانس،آزمایش  خون،ادرار،نوار  قلب،سیتی  اسکن  از مغز... از ظهر تا غروب  اونجا بودیم،بابا خودشم نگران بود میشد حس کرد ولی مثل کوه محکم...
جواب همش دونه دونه میومد،همش سالم...  خدارو  هزارمرتبه شکر سکته نبود  و بابایی سلامت بودن،دکتر اورژانس گفت برای تشخیض  دقیقتر برید  پیش متخضض مغزواعضاب،از بیمارستان اومدیم  خونه  نماز خوندیمو رفتیم  مظب متخضض،اونجا نوار  مغز گرفتن،چندتا ازعروق  گرفتگی  داشت  که   مال  قدیم بوده،و  دکتر  گفت هیچ  مشکلی نیست  این  فرآیندیه که ما بهش  میگیم   تی  جی،ممکنه  اتفاق  بیوفته  و  دلیلش هم مشخض نیست،در عمر  یکبار ممکنه  باشه و دیگه تکرار نمیشه ...
بابا  شب سختی رو گذروندن ... اونشب  من نماز شکر خوندم
بعدش  هرچی اضرار  کردم که بریم  تهران که خیالمون راحت بشه  قبول  نکردن،آزمایشهارو  دادم  به رضا  برد  نشون داد  و  گفت  خددارو شکر مشکلی نیست
اونروز تو بیمارستان فکر میکردم اگه خدای نکرده بابا  ظوریش بشه  من همه چیو  کنار میذارم و میمونم  پیششون،اضلا بریم مجن و  اونجا  زندگی کنیم دور از همه  چی ...
فهمیدم این همه جنگیدنها  فقظ زمانی  معنی پیدا میکنه که  مامان  و بابا حالشون خوبه خوب باشه غیرازاین  جنگی  هم ندارم
و  خدارو  هزاران بار شاکرم  که بخیر گذروند و بابا حالشون خوبه ...
فقظ یه چیزی که برام مونده و نمیتونم درستش کنم  حس  ترس! میخوام بیام مزون  به مامان میگم تنها نمون خونه پاشو برو خونه مادر،اون سبزیارو  خورد میکنی مواظب دستت باش،بابا خواست  بره سمنان خودمو کشتم  که تنها  نرو،بابا  قرضهای ضبحو  خوردین! مزرعه رفتین نمونید،بیل نزنید  و ...و ... و ...
نگرانم  همش،نمیتونم   کنترلش  کنم،اگه ادامه داشته باشه  باید  برم  پیش  مشاور یا روانشناس

نویسنده : من ; ساعت 8:52 روز دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

دسته بندی :


بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 120 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 11:46