تیرماه 1400

ساخت وبلاگ

شاید اگر در موردش بنویسم بعد از سه سال یه مقدار صحنش کمرنگتر بشه برام!

پشت در ای سی یو منتظر بودم که دکتر ویزیتهاش تموم بشه و من دوباره برم داخل،اونجا با من کاری نداشتن سرمو مینداختم میرفتم پیش بابا،سرپرستار سپرده بود که بذارید بیاد بدون اینکه من ازش بخوام!

و من اون روزها چنان لبریز بودم که کافی بود بگن نمیتونی بیای ... قطعا انفجار رخ میداد!

گوشی رو باز کردم، آهنگ خونه ی مادر بزرگه رو گوش دادم رو دور تکرار بعد دلم خواست خودشم ببینم،قسمت اولشو دانلود کردم دیدم و گریه کردمو گریه کردم ... از شروع تا پایانش من اشک ریختم حتی الان که یادم میاد بازم دلم میخواد گریه کنم ...

اولین باری بود که اینچنین دلم میخواست برگردم به کودکی ... همه چی خوب بود، حال ما حال مامان بابا، عمو علی هم بود، فارغ بودیم از هر غمی ... تعریفی از رنج نداشتیم تعریفی از ترس نداشتیم تنها دغدغمون لحظه های خداحافظی با بچه های عموعلی بود و بس ...

یهو بزرگ شدیم ... من اون روزها باید برای روند ادامه ی درمان بابا هم تصمیم میگرفتم با خواهرا و مامان به اجماع میرسیدیم،در نهایت وقتی بعد از سه یا چهار روز ارتوپد نیومد برای ویزیت بابا به بچه ها گفتم بابا رو منتقل کنیم، همشون گفتن هرچی تو بخوای و فهیمه هم کامل موافق بود که بریم،اولین بار تو عمرم بود که تو شاهرود داشتم احساس خفگی میکردم، تحمل شهر برام مصیبت آور بود چه برسه به آدمهاش و قوم و خویش ...!!!

با علی فائزه آمبولانس رو اوکی کردیم و ساعت 12 بهم زنگ زدن که 2 حرکت میکنیم،منو بابا رفتیم به امید خدا ... پرستار یکم خوابید یکی دو بار بیدارش کردم برای چک تا ساعت 8 که رسیدیم و سریع آقا رضا کارهای بستری رو انجام داد

و من از چند روز قبلترش دیگه تلفنهای کسی رو جواب نمیدادم تا رسیدیم تهران عموها رو جواب دادم،بچه ها یکیشون به من زنگ میزد و به بقیه خبر میداد

همه جوره حواسشون بهم بود،به عمه ها و خاله ها هم سپرده بودن به زهرا زنگ نزنید

نزدیکهای ظهر علی و محسن و فهیمه هم اومدن،یه شب بودن و برگشتن، محسن رفت برای چهلم باباش علی هم برگشت شاهرود

من اون روزها رو با حضور همه جانبه ی آقا رضا گذروندم،چند روز بعدش فهیمه برگشت، بعد که قرار شد بابا مرخص بشه زنگ زدم مامان هم بیاد

من بودمو مامان و بابا که رفتیم خونه ی خاله

قرار شد بچه ها نوبت به نوبت بیان برای دیدن بابا،نفر اول فاطی بود به فریده گفتم تو نیا فعلا نمیتونی بابا رو اینجوری ببینی

قبل ازینکه فاطی برسه بابا دوباره کراتینش رفت بالا،از خونه ی خاله آمبولانس گرفتیم و دوباره برگشتیم بیمارستان تو این فاصله که فاطی رسیده بود نرفت دیدن بابا،میگفت نمیتونم بابا رو ضعیف و مریض ببینم

من تنها میرفتم

تا جمعه عصر که مامان انگشتش رفت زیر گوشتکوب برقی،من اونشب گوشی رو سایلنت کردم به خاطر مامان و صبا که پیشمون بود

صبح که بیدار شدم دیدم از نصف شب چندتا تماس داشتم از بیمارستان نفهمیدم چجوری نمازمو خوندمو دوییدم تو خیابون

........

..................

نویسنده : من ; ساعت 18:47 روز شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳

دسته بندی :


بی ردپا ......
ما را در سایت بی ردپا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : formeanda بازدید : 8 تاريخ : چهارشنبه 30 خرداد 1403 ساعت: 15:43