بی ردپا ...

متن مرتبط با «نقل و نبات هاپ» در سایت بی ردپا ... نوشته شده است

سرنوشت ...

  • شب بیست و یکم تو حرم امام رضای جان یه حسی بهم غالب شد،یادمه که سالها پیش هم همچین حسی رو تجربه کرده بودم منتها اون زمان یه حال هیجانی ای داشت انگار! الان ولی مدلش فرق داشت! یه اطمینانی تهش بود یه آرامش خاطر ...اینکه سال دیگه این موقع نخواهم بود ...دلیل اینکه اینجا می‌نویسم هم اینه که ثبتش کرده باشم و یکی ازش باخبر باشه، اگر اتفاق افتاد بدونن که امادگیشو داشتم اگرم اتفاق نیفتاد سعی کردم یک سال و با کیفیت بهتری زندگی کنم طبق عهدی که با خودم بستم و امیدوارم که زهرای رنجور رخت بربکنه ازین تن و بتونم کیفیت و سوار کنم به زندگیم ... معنوی و مالی و ... همه جوره ...از خدا خواستم مرگ من باعث درد عزیزانم نشه، راحت اتفاق بیوفته، هر زمان که مقدر بود ...آمین ... نویسنده : من ; ساعت 12:21 روز جمعه ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ دسته بندی : بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دومین دیدار ...

  • روزهای قبل از محرم شکر خدا روزهای بهتری بود نسبت به سالهای کرونایی که گذشت بر هممون ، سفارشها بهتر و بیشتر شد و منم تا حدودی تونستم خودمو تو کار بازیابی کنم،دکورهای جدید و گل آرایی جدیدتریه روز که اجرا داشتم گل ماهی همه رو دعوت کرده بود باغ مجن، فاطی زنگ زد گفت بیا تو هم ،گفتم کسی نیست سوارش کنم که تنها نیام گفت نه همه اومدن تو هم بیا خودت ، میتونی ... و رفتم، درسته که مسافتش 35 کیلومتر بیشتر نبود ولی من تا حالا تو جاده تنها نبودم و اینکه جاده ی محلی و شلوغ و از یه جایی هم عرضش کم و دو طرفه میشد ، حقیقتا ترسیده بودم و با اینکه تو جاده بودم هنوزم مردد که ادامه بدم یا نه ...!!یهو بابایی رو صندلی کنارم دیدم ... گفت برو نترس ...... به بعدش ندایی بود انگار که گفت هشتاد تا بیشتر نرو ...و من رفتم ...با دل قرص ...حاج آقا کنارم بود و این مرا بس ...اولین دیدارمون هم همون خوابی بود که بابایی زنده شده بود و برگشته بود من میخواستم از کارهای مزرعه بپرسم گفتم الان بابا ناراحت میشه پیش خودش فکر میکنه من ترسیدم که دوباره قراره بابا برگرده، نپرسیدم، بابا خواست بیاد داخل یه ماچ گنده از لپش کردم و تموم ... اونقدر اون بوس بهم چسبید که همیشه میرم پیش بابا همون لپ و تو عکس می بوسم نویسنده : من ; ساعت 10:10 روز سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ دسته بندی : بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وسط دهه ی سوم زندگی

  • فاطمه و شادی اومدن با کادو و گل و شمع و شیرینی، بچه ها شمع و روشن کردن، قبل از اینکه بگن فوتش کن گوشیم زنگ خورد مامان بود گفت بابا سرگیجش بیشتر شده، از صبح شروع شده بود ما احتمال دادیم برای فشار که نب, ...ادامه مطلب

  • سی و چهار سالگی

  • سی و چهار سالگی ...شاید سخت ترین سال همین بود، پر التهاب ترین و پر استرس ترین ... شاید سی و چهار سالگی همون سنی بود که به از دست دادن فکر کردم، به نبودن ...سی و چهار سالگی رو قوی تر از هر سنی گذروندم , ...ادامه مطلب

  • بیشعوری!!

  • یه پیرزنی اونطرف سال اومد مزون و شروع کرد قربون صدقم رفتن که از چهرت معلومه آدم ساده ای هستی، هیچی به دلت نیست و مهرت به دلم نشست و کلی داستان دیگه، بعد شروع کرد به تعریف داستان زندگیش و گفت یه نوه ی سه ماهه داره که یه کلیه نداره اون یکیشم خرابه، دخترم میره مشهد برای درمانش دامادمم کارگره و پاش شکسته و خونه نشین شده, ...ادامه مطلب

  • اغاز دوباره...

  • سلام تجربه ی خیلی خوبیه تایپ با گوشی جدید و اولین پست نسبتا راحت بعد از اون همه کپی پیست کردنها... حرف و گپها بمونه به وقتی که دستم کار میکنه نه ذهنم.ازون مدلها که فقط مینویسم... چقدر دلم تنگ شده بود برای اینجا، برای تو،برای نوشتن... دیگه میامو مینویسم ممنونم ازت ... برای همه ی مهربونیات... نویسنده : من ; ساعت 0:8 روز دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۶ دسته بندی :, ...ادامه مطلب

  • اغاز دوباره...

  • سلام تجربه ی خیلی خوبیه تایپ با گوشی جدید و اولین پست نسبتا راحت بعد از اون همه کپی پیست کردنها...  حرف و گپها بمونه به وقتی که دستم کار میکنه نه ذهنم.ازون مدلها که فقط مینویسم... چقدر دلم تنگ شده بود برای اینجا، برای تو،برای نوشتن... دیگه میامو مینویسم ممنونم ازت ... برای همه ی مهربونیات... نویسنده : من ; ساعت 0:8 روز دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۶ دسته بندی : لینک مطلب , ...ادامه مطلب

  • روزهای سخت زهرا!

  • چندوقتی هست فشار پشت فشار،اتفاقای ناخوشایند،درد... داره امونمو میبرهحبیب آقا و آقای شکری به اختلاف و مشکل خوردن باهم سر شراکت تاریخی و سی سالشون،این وسظ هر روز برای من با اضظراب گذشت،یه روز میگفتن نوع شراکت و عوض کنیم یه روز دیگه یه حرف دیگه،یبار حبیب آقا به بابا سپرده  بود که اگه شکری بخواد بیاد با, ...ادامه مطلب

  • بی پولی!

  • سلامانگار این آخر سالی  خدا  سرشوخی  رو  بازکرده!!!خداجونم  بیا  باهم  جدی باشیم،عااااااااااااااااشقتم............اوضاع به شکل شگفت آوری خرابه! 13روز  دیگه ماه  تمومه  و دخل  مزون،کارتهای  زهرا،کیف پولش   ضفره   ضفره ضفرههههههههههنمیدونم  قراره چی پیش بیاد!!   فقظ  خودش  کمک  کنه  تا ازین وضعیت نجات, ...ادامه مطلب

  • سال،نو...

  • سلامسال  نو خیلی مبارک...الهی بهترینها رخ  بده  کنار سلامتی و شادی برای همه.بعد از یازده  سال  رضا اومد شاهرود! البته با   تدابیری که قبلش  چیده شد،به ظور  سکرت    من رفتم رو مخ الهه و  برنامه ریختم  که بیان و  خدارو  شکر جواب  داد!الهه  زن  رضاست  که خیلی تمیز باعث جدایی ماها از هم شده  بود!!و امید, ...ادامه مطلب

  • روزی که کارو رها کردم

  • یه روز از  فروردین  که   هیچوقت  دلم نمیخواد یادم  بیاد  چندم  بود،به  آنی  رنگ  زندگی  تغییر  کرد!کبود شد و پر از  بغض...ضبح رفتم  پایین فهیمه با چشمهایی  پراز اشک اومد  دنبالمو  گفت   بابا  هیچی یادش  نمیاد...!!! با سرعت  رفتم پیش  بابا و پرسیدم بابا چیا یادتون  نمیاد! گفتن نمیدونم،پرسیدم اسم نوه , ...ادامه مطلب

  • یه روز غیر متفاوت!

  • 31 سالم شد!همینامروز انگار هیچ حس خاصی نداشتم به روز تولدمخدارو هزار مرتبه شکر مثل اون سالهایی که از خودم ناراضی بودم نبود، شادم نبودم از یه سال بزرگتر شدنم، شاید چون این حس بهم منتقل نشدحس یک سال بزرگتر شدن ...شایدم طبیعی باشه مثلا 30 رو رد کنی تا 40 یجور باشه، نمیدونم حسام گرفتارم که یادش رفت امسال و! میخوام رو برنامه هام تمرکز کنم فقط، راستی جزء برنامه هام برای سال دیگه یه چیز متفاوت هم گذاشتم! اینکه تا تیر سال آینده ( برنامه ی یکساله از تیر امسال شروع شد ) یک نامزد هم گنجوندم! البته تازه به این نتیجه رسیدم که میتونه حضورش خوب باشه و گذاشتمش جزء اهداف سال , ...ادامه مطلب

  • سه روز پیش سوخت!

  •   یادمه تو ردپا نوشته بودم یه زندگی داره ته میگیره و ....حالا دیگه سوخت و تموم شد ...واقعا سرانجامی نداشت با هم موندنشون، حرمت ها ریخته شد و سلامتی باباعلی از بین رفت و دوتا خونواده درگیر مسائلی شدن که حقشون نبودسه روز پیش دایی از همسرش جدا شد و تموم شد زندگی بیست و اندی سالشونظاهرا به همین راحتی ...ساعت سه زنگ زد و گفت طلاق دادم! یه حالی بود انگار سخت بود با اینکه هیچ مهری نمونده بینشون و حتی بین ماها احساسی نذاشته از خودش زهره، ولی یجوری سنگین بود خبرش! واقعا هیچکس از آیندش خبر نداره، هیچوقتم اینی که هستیم نمیمونیم! خدایا میشه مواظب باشی بدتر نشیم؟ مواظب ,سه روز پیش,اخبار سه روز پیش,قیمت طلا سه روز پیش,قیمت دلار سه روز پیش ...ادامه مطلب

  • نقل و نبات

  • سلامچقدرخوشحال شدم بالاخره بعد از دوقرن یکی از خواننده ها یه نظری فرستاد برام یه گریزی که زدم دیدم خیلی از  حوادث ثبت نشدهمثل تولد علیرضا! جدیدترین نی نی که از  قرار اولین  بهمنی خونواده  است، 26 بهمن به  دنیا اومد نقل  و  نبات خاله، اول اسمش ایمان بود بعد خیلی  زود گل ماهی پشیمون شدو اسم پسر منو گذاشت  روش! از خدا بیخبر  (راجع به مامان تو اوج درگیریهای فکریت بود و نخواستم بیشتر درگیر بشی) دیگه اینکه یک هفته گذشته و یادم رفته  بقیش چی بود!! این پست ثبت موقت شده بود فعلا سندش میکنم تا ذهنم ازینجا برداشته بشه و بتونم باز کاچگی کنم,نقل و نبات,نقل و نبات است پدر سوخته,نقل و نبات آوردیم دخترتونو بردیم,نقل و نبات هاپ,نقل و نبات سلمان تقدیسی,قیمت نقل و نبات در بازار,قیمت نقل و نبات,تزیین نقل و نبات,فیلم نقل و نبات,سریال نقل و نبات ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها